در افسوس فواد شمس، روزنامهنگاری که کاش تاب میآورد/ برای یک مرگ ناباوارنه

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، کامبیز نوروزی حقوقدان و فعال رسانه در پی مرگ ناباورانه فواد شمس، روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی (خبرآنلاین بر این نکته تاکید میکند که اگر به خودکشی فکر میکنید یا از قصد فرد دیگری در این زمینه آگاهید، لطفا حتما با شمارههای: ۱۲۳ اورژانس اجتماعی، ۱۴۸۰ صدای مشاور، ۱۱۵ اورژانش شهری تماس بگیرید. «طعم گیلاس» نیز یک سامانه نوشتاری و قابل سرچ در گوگل است که دسترسی ۲۴ ساعته به مشاور بحران را در قالب چت فراهم میکند) در کانال تلگرامش چنین نوشت:
«کم و بیش نیم قرنی است که در حال دویدنیم. بیش از آنکه برای خود دویده باشیم، عمر را صرف زندگی عمومی کردیم. برای جامعهای بهتر، زیباتر، آرامتر، آزادتر. برای آرمانهایی که اوایل خیلی بلند بودند و تا آسمان هفتم هم میرسیدند. خیلی اوقات با مشت به سندان هم کوبیدیم. واقعیتهای بیرون اما سختتر از تصور، یا توهم ما بود. در جدال با واقعیت کمکم دانستیم جهان آنقدر هم نرم نیست که مثل موم در دستان ما به هر شکلی که خواستیم درآید. اما فهمیدن چنین چیزی خیلی هم آسان نبود. سالها به پای آن رفت و ما اندک اندک سهم خود را از زندگی از دست دادیم. دانستیم که زیاد هم نباید توقع داشت.
ما که میخواستیم فرسنگ فرسنگ همهچیز بالا برود، قانع شدیم به این که قدم به قدم هم باشد خوب است. گذشت. دیدیم که قدم هم توقع زیادی است. وجب به وجب هم باشد باید شکرگزار باشیم. باز هم واقعهها افتاد و رسیدیم به جایی که خب! پائین نرویم فعلاً تا بعد خدا بزرگ است. زورمان به جهان نرسید. کم نبودند از ما که زورشان به خودشان هم نرسید. ابراهیم میخواستند باشند، نمرود شدند. ابوطالب میخواستند بشوند، ابوجهل شدند. مصلح میخواستند بشوند، مفسد شدند. نمرود و ابوجهل و مفسد دست در دست آرزوها را به باد دادند و زندگیها را به یغما بردند.
کم نبودند آنها که گفتند قبول! باختیم! از بازی بیرون رفتند و خلوت گزیدند و در حاشیه زندگی نشستند و حداکثر آن که غصهها خوردند. بودهاند کسانی هم که نه حقیقت سنگ را باور کردند و نه واقعیت بازو را. نه سنگ تکان میخورد، نه بازو از کار میافتد. میخواهند دایره بسته کتیبه اخوان را بشکنند که «کسی راز مرا داند/ که از این رو به آن رویم بگرداند» میخوانند و فریاد میکشند که «آنچه میخواهم نمیبینم/ وآنچه میبینم نمیخواهم.»
آنچه میبینیم نمیخواهیم. شاید رسیدهایم به سنگی که هر دو رویش یکسان است. اما نمیخواهیم این باور را به دیگران هم بگوئیم. نمیخواهیم علم یأس و حرمان بلند کنیم که شاید دیگران راهی دیگر بیابند. چرا با بذر نومیدی آنها را از رفتن و جستن بازداریم؟ هنوز ایمانمان این است که از این ستون تا آن ستون فرج است.
روح ما گیر آن سنگ است که دو روی آن یکی است. زبانمان اما دوست دارد سرود مستان بخواند. راه نشان دهیم و چاه بنمائیم. در کشتی کوران میخواهیم ستارهها را به کشتیبان نشان دهیم تا راه را بیابد. کشتیبان و خدم و حشمی که فرمانش میبرند اصلاً سر بلند نمیکنند که آسمان را ببینند. اگر هم گهگاه چشم به آسمان برند، چشمی در حدقه ندارند که چیزی ببینند. کشتی روی موجهای دریای پرصخره تلوتلو میخورد با آن ما هم تلوتلو میخوریم.
یک سیرک را تصور کنید. یکی بندبازی میکند. دیگری با شیر و خرس کشتی میگیرد. آن یکی شعبده میکند و از کلاهش خرگوش و دسته گل بیرون میکشد. دیگری میکروفون به دست آواز میخواند. یکی هم هست با تن رنجور، دل اندوهبار، آرزوهای بیسرانجام و تجربه زیستهای که چیزی از آن حاصل نیست. او باید خنده به لبهای دیگران بیاورد. دور لبانش خندهای به رنگ قرمز نقش میکند. خندهای میبینیم که نیست. نقش است. میخواهد پیام امید و شادی بدهد. میخواهد بگوید با خنده من بخندید و ما به خنده او میخندیم. میدانیم که آن خنده، نقش است، رنگ است، به مشت آبی شسته میشود و از بین میرود، میدانیم، اما باز هم با آن خنده میخندیم، به آن خنده میخندیم.
بازی تمام میشود. بازیگر جلوی آینه میایستد. مشتی آب به صورت میزند، نقش رنگ زدوده میشود. به خود نگاه میکند. چشمها نوری ندارد. لبهای بیحرکت بغضی را فرو میخورند. مینشیند؛ خستگی در میکند و به نقشی فکر میکند که فردا باید دور لبهایش بزند. شاید هم به این میاندیشد که دیگر نه دهانی بماند که بغض را فرو میدهند، نه لبهایی که به نقشی برای خنده دیگران آذین شده باشند.
در این سیرک بعضی از ما به کار کُشتی با شیر و خرسیم، بعضی دیگر در کار رسم نقش خنده به دور لبها. پوست برخی نازک است زود از هم می درد. در این سیرک اما پوستکلفت اگر نباشی یا خوراک شیری و خرسی میشوی که به جانت میاندازند، یا خود به جان خود میاندازی.
آه! باری بس کنم دیگر
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی میگوید: اما باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست…!
(مهدی اخوان ثالث)
۲۴۲۲۴۲



